حسين مركزي مقدم:
آقاي عبدالكريم سروش در نامهاي كه چند وقت پيش نگاشته اند، نكاتي را متذّكر گشته اند كه در اين خلاصه نوشتار برخي از آنها را به گونه اي گذرا واكاوي مي نماييم. طليعه سخن ايشان با ماه «آذر» شروع مي شود و مي نگارد: «آذري را ميگويم كه از گراني بنزين برافروخت و رخت و تخت محرومان را سوخت.» جالب است! گويا ايشان فراموش كرده است كه اين «آش» دستپخت همان جرياني است كه آقاي سروش هواخواهش بودند و در ديماه 92 در نامه اي خطاب به آقاي روحاني نوشتند: «گرچه دوريم به ياد تو قدح ميگيريم-بُعد منزل نبود با حسن روحاني. از راه دور و از زاويه غربت به شما درود ميفرستم و كاميابي تان در تدابير نيكو و اقدامات نافع را از خداوند قدير خواستارم». به نظر ميرسد نسياني كه بر جناب آقاي سروش عارض گشته مانع از آن است كه به ياد بياورند ميوه مسموم امروز، ثمره شجره ناپاكي است كه ديروز توسط ايشان و دوستانشان آبياري ميشد.
آقاي سروش در ادامه از خون هاي ريخته شده اظهار تأسف كرده و جان هاي كشته شدگان را هم آغوش خدا ميدانند، و قاتلان را مورد نفرين قرار ميدهند. البته با وجود آن كه ايشان تصريح نمي كنند كه «قاتل» و «مقتول» چه كساني هستند، ولي از ادامه نامه برمي آيد كه ايشان حكومت را قاتل و ديگران را مقتول برمي شمارند؛ «حكّام جائر و سنگدل هم اشتباه شاه را تكرار نكنند... نصرت را با ارعاب نخرند و امنيت را به بهاي استبداد نفروشند و آزادي و عدالت را كه حق مردم است از آنان دريغ ندارند». اين سخنان انسان را به انديشه فرو ميبرد كه چگونه ممكن است انساني وكيل مدافعِ سلّاخان جانِ مردم، دلسوزِ متجاوزان به ناموس ايرانيان، و سينه چاكِ غارتگران اموال شهروندان شود، و در مقابل، مدافعانِ جان و مال و ناموس مردم را «جائر» و «سنگدل» بنامد!؟ حمايت دكتر از اراذل قدّاره به كَف علامت سؤال بزرگي را در ذهن مخاطبين ايجاد ميكند. واقعاً آقاي سروش به كدامين راه روان است كه در آن مسير، همراه اوباش گشته و باربرِ مُشتي منافقِ اسلحه به دست شده است!؟ نميدانم حمايت از گروهكي كه با افتخار دم از كشتن هفده هزار انسان ميزند، در كجاي مثنوي آمده است!؟ «چگونه برقي آخر كه كِشت ميسوزي-چگونه ابري آخر كه سنگ ميباري!؟».
جالب است ايشان پيشنهاد آزمودنِ دموكراسي را ميدهند، اما چشمانِ خود را بر حضور ميليوني مردم تهران، قم، همدان، يزد و... بسته است! «اي مزوّر چشم بگشا و ببين-چندگوئي ميندانم آن و اين» پرسشي كه در اينجا رُخ مينمايد آن است كه آيا جناب آقاي سروش واقعاً اين حضور و حمايت را نمي بيند و از آن آگاه نيست، يا نميخواهد ببيند و آگاه گردد، و يا آنكه ميبيند و ميداند، اما دانسته، دانسته هايش را انكار ميكند!؟ خدا نكند گونه آخر باشد كه مريضي قلب و درون، بسي سخت تر و ناگوارتر از مريضي جسم و برون است.
جناب آقاي دكتر سروش در پايان نوشتار از عدم وفاي به عهد آمريكا در «برجام» گلايه ميكند و عبارتي بس شگفت در نامه خود آورده است كه «با اين همه نميتوانم دريابم كه دولت ايالات متحده براي برانداختنِ حاكمان ظالم، چرا به مردم ايران ظلم ميكند... پيمان شكني نزد ما ايرانيان نكوهيده ترين رفتار است و به آن نامردي و نامردمي ميگوييم». به راستي آيا دكتر سروش از سرشت حاكميت آمريكا ناآگاه است، يا مردم ايران را ناآگاه پنداشته است؟! مگر ميتوان در تاريخ ايالات متحده آمريكا برهه اي را يافت كه ظلمي به انسان و انسانيت نرانده باشد و بتوان آن را «عصر مردانگي ايالات متحده ناميد»؛ كشتار صد ميليون سرخ پوست، مرگ حدود نه ميليون برده سياه پوست آفريقايي، قتل عام حدود دويست و پنجاه هزار نظامي و غيرنظامي در «درسدن» آلمان، قتل عام حدود دويست و بيست هزار نفر در هيروشيما و ناكازاكي، كشتار حدود سه ميليون ويتنامي، كشتار هزاران فليپيني، قتل عام تمامي سرنشينان ايرباس ايراني، حمله به آرژانتين، پرو، چين، نيكاراگوئه، پاناما، اروگوئه، مكزيك، هائيتي، گواتمالا، افغانستان، عراق و...، ايجاد و سازماندهي دهها گروهك تروريستي مانند سازمان منافقين، داعش و.... اين ها نمونه اي از جوانمردي مورد انتظار آقاي سروش از آمريكا است. چه زيبا خواجه شيراز سروده است كه «يا سخن دانسته گواي مرد بِخرَد، يا خموش»
آدرس: قم - بلوار محمدامین(ص) - بلوارجمهوری اسلامی - موسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره)